پست هشتم
خسته ام از همه چیز ، از دنیایی که هیچ ندارد ، از آدم هایی که بوی از آدمیت نبرده اند و از روزهای تکراری
انگار هوای دلم بارانیست گویا سیل شدیدی در دلم رخ داده
انگشت هایم یاریم نمیکنند تا مطلب بنویسم
چشم هایم رفیق نیمه راهم شده اند گوییست هزاران سال هست که مرده ام و کسی یادی از من نمیگیرد
گوییست خنده هایم به لبخندی حاصل از تلخ تبدیل شده انگار بودنم جز یک جسم بی روح ارزشی برای جامعه ندارد
شاید این افکار من هست که را سخت در اشتباه فرو میبرد
آری میبایست تغییر دهم هرآنچه که مرا به این روز انداخته مگر چه شده مرا ؟
مگر ندیدم که به من خیانت کرد ؟
به منی که بعد از خیانتش هم دوستش داشتم
آری من همان دلقک قصه هایش بودم که یک شبی زیر باران دلش از ما سرد شد ؟
یعنی چی داشت
اصلا چی دارند
چقدر سخته ببینی اونی که یه زمانی عشقت بود نامزدت بود الان تو ماشین غریبه داره لب میده !!!
وای بر ما به کجا میریم با این روش مگر ما انسان نیستیم
مگر خیانت هم میشه ؟
نمیدونم چی میخواد اثبات کنه با پسرایی دوست میشه که هرزه تر هرزه هستند
خدایا هرزه های ذهنی پر شده از هرزه های جسمی
امروز مراسم ختمش تو دلم بود برای شادی روحش صلوات
دشتم خرید میکردم دیدم از پیشم رد شدند با مامانش که ....
یه ساپورت تنگ نازک که همه جاش معلوم بود با یه مانتو زرد
اگه نمیشناختی فکر میکردی انبه هست که پیشت وایساده
نمیدونم چقدر کمبود دارن اینا یروزی یجایی سرشون به سنگ میخوره و برمیگردن میبینن چه اشتباهاتی که نکردن
امیدوارم اصلاح بشند